نیمە دوم
افوض امری الی الله
حنجره ام دردش بیشتر از وقت مدرسه است...نمیدونم چرا...من فوقش دو سوره کوچولو میخونم...
بوی ادکلن لباسای امی داره خفه ام میکنه...از ترس پروانه های بزرگ دور و بر گل ها جرات باز کردن پنجره رو ندارم...پروانه نیستن...اژدهان اندازه کف دست بزرگ و بد رنگن...
چقد دوست دوست دارم تند تند پشت سر هم این سوره هارو بخونم..ولی نمیشه
خدایا میبینی که...یه پست بی کلام بهم بده تا بتونم قرآن بخونم وانرژی حرف زدنم و برای قرآن بذارم...
هر چند تدریس و واقعا دوست دارم و ترجیح میدم ولی چاره ای نیست...افوض امری الی الله...ان الله بصیر بالعباد
امی رفته با یه دختر شهر دیگه که دوره حرف زده...جرات نداریم زیاد مخالفت کنیم چون عصبانی میشه قهر میکنه....ولی از طرفی همه اش کار خداست....الف و س هم یه دختر دیگه از شهر خودمون براش پیدا کردن...تا ببینیم فردا چی میشه...قراره برن هر دو رو ببینن
چسب زندگی
امروز بازدید اداره اومده بود جلسه امتحان...روباه هم توشون بود...صداش زدم و تو کلاس باهاش حرف زدم...نیست سرگروهمون خیلی تعریفم و کرده پیشش ازم تشکر کرد...برای معاونت بهش گفتم گفت چون تویی سکوت میکنم و میذارم بری...اما...
اما امروز دوتا چیز و فهمیدم که قبلا نمیدونستم.1.مدرسه خانم ن شیفت ثابت صبحه
2.مدرسه خانم ن و مدرسه خانم خ ادغامن...یعنی متوسطه اول و دوم قاطیه...یعنی 13 الی 14 کلاس با دوتا مدیر....خوب اگه اینطور باشه هی میرم مدرسه خانم ر...آقای م گفت وایسا تا سازماندهی...ولی من به مرد جماعت اعتماد ندارم...خیلی چاخانن...باید خودم به فکر خودم باشم...
.....
نه تو خوارزمی نه جشنواره تدریس رتبه نیاوردیم تو استان...بهتر...حوصله مرحله بعدم نداشتم...ولی خیلی دلم برای بچه ها سوخت...اینقد ازم پرسیدن نتیجه نیومد...نتیجه چی شد؟
روزه قرض 8
دیشب دوتا اموکسی سیلین خوردم... قبل از اذان صبح هم دوتا خوردم...
.....
روزه گرفتن این روزها واقعا سخته...روز طولانیه و آدم کسل میشه...
برنامه ام برای دوره اینه که دو جزء از سمت چپ قرآن و سوره های کوچک و یک سوره بلند از اون طرف...چون اونها هم تو ذهنم تازه ان نمیخوام یادم برن...
پس شد سوره بقره و جزء 29 و 30
سوره آل عمران و جزء 28 و 27
ان شاءالله..فعلا ببینم اینا تا کی طول میکشه...چون بدون صدا هم میخونم کارم واقعا سخت میشه...در ضمن باید خیلی آهسته پیش برم...روزی دو یا سه صفحه
....
حدود ساعت یکه...تشنمه...هوای اتاقم بشدت گرم شده فردا مراقبم...اونم امتحان ریاضی.. ساعت ها طول میکشه...
اعصابم از دست ر جون خرد شد...میخوام کم کم ازش فاصله بگیرم...منم غرو غرو کرده...
من چند بار برای کلاس ورزش بهم گفتن ...گفتم نمیام حوصله ندارم...رفته بدون اجازه من اسمم و نوشته...من و برده بازار لباس خریدیم..من یه دست اون دو دست خریده...حالا میگه نمیام...خوب تو خودت نمیخواستی بری اسم من و چرا نوشتی...الان میدونم بخاطر لباسها هم هست... هیچی بهش نگفتم چون خودش باید بخواد که بیاد...حوصله هم نداشتم...حالا برگشته میگه ان شاءالله سبب خیر شده باشم...خیلی
......
دلم چایی میخواد...آب و بستنی هم خوبه...دلم لاغری میخواد تا با خیال راحت چند بشقاب غذا بخورم
الان پلو و گوجه و بادمجون و سبزی ...زرشک پلو با مرغ هم خوبه...
میوه هم آناناس و هندونه و... نخودهای سبز هم خوبه...
شکم عزیز حدود 3 ساعت مونده به اذان
....
تن صدام واضح تغییر کرده...مطمئنم سرما نخوردم...زیاد حرف نزدم...لوزه امم عفونت نداره...ولی میدونم یه ذره هوا سرده و من جلوی در هال بودم و شاخه های گل یاس در حال هجوم به داخل خونه ان...درست دم در هال...
پس میمونه ربطش به فصل...ولی من قبلا اینجوری نبودم..دقیق یادم نیست این گل یاس و از چه سالی کاشتن...اما میدونم مدت ها تو اتاق پایین بودم و اون اتاق به گل نزدیکتر بوده..ولی من راحت حرف میزدم...پس علتش چیه..اگه بدونم علتش چیه میتونم برای مداواش مطالعه کنم...فعلا جهت امتحان یه ماسک فیلتردار میخرم و یه هفته تو خونه میزنم...
یه علت دیگه هم هست...که اون اصلیتره ...علتشم اینه تا من شروع میکنم به قرآن خوندن سرو کله مستر ابلیس و کیدهاش پیدا میشه...و قصد ترسوندن منو داره...که فک کنم حنجره ام داره یه بلایی سرش میاد و منصرف بشم
ان کید شیطان ضعیفا...علتش و پیدا میکنم...فقط نمیدونم ایا شیطان میتونه باعث مریضی بشه ؟؟؟ این همون خوابیه که دیدم...شیطان و به صورت پیرزن دیدم و یه چیزی خوردم و صدام بریده بریده شد...یادم ایه الکرسی خوندم تو خواب...
ورزش سخت
تو سالن خانم ن هم بود...برای معاونت آموزشی بهم گفت...مدرسه شون فقط 4 کلاسه و دلیرستانه...خود خانم ن هم آدم منضبطیه و من کار با آدم منضبط و دوست دارم...
البته معاون شدم منوط به اجازه روباهه...ن میگفت درخواستت و مینویسم خودت ببر اداره..نگو اونم با روباه مشکل داره...گفتم عمرا...منم باهاش مشکل دارم...اگه روباه بگه نیرو ندارم من نمیتونم برم...به هر حال من زیاد اصرار ندارم...و از خدا میخوام هر چی خیره اون و پیش پام بذاره...رب انزلنی منزل مبارکا و انت خیر المنزلین
الان دیگه آثار ورزش تو پاهام داره نمودار میشه و جمام شدم....نمیدونم فارسی چی میگن
....
فقط همین یه ماه میرم ورزش...الان گرفتگی عضلاتم از بین رفته. .
فقط یه ذره مونده...
فردا هم احتمالا روزه ام...
اولین مراقبت
کار بهداشت رو به پارتی دارها میدن...سرپرستی خوابگاه رو هم همینطور...به پارتی دارها میدن...البته من خودمم زیاد روحیه ام به این کار نمیخوره...خدایا یه مدرسه جمع و جور با کار کم برای سالهای باقیمانده میخوام
امروز بعددمدرسه با ر جون رفتیم رستوران ناهار خوردیم...این ر جون ادم و تو این موارد خفه میکنه..ولی بالاخره رفتیم...هی میگفت من مرد خوشم نمیاد...این رستوران بد...بهش گفتم تا آخر غذا یه کلمه نق بزنی وای به حالت...
یه دست لباس ورزشی هم خریدم...فقط مشکلم اینه یه اپی لیدی برای بدنم نخریدم...باید اونی که تو بانه بود میخریدم...کاش اصلا لیزر نمیرفتم
.....
رفتم بازار یه شیور مردانه گرفتم...گفت کارش خوبه...تا ببینم...چون دوست دارم کاملا تمیز برم کلاس...کاش وقت بود میرفتم یه آرایشگاه خوب و موهامم با یه مدل قشنگ کوتاه میکردم...چون همیشه خودم موهای خودم و کوتاه کردم...دوست دارم رنگ هم بزنم ولی میترسم سفید بشه و تند تند به رنگ احتیاج داشته باشه...فعلا 5 تار موم سفید شده...دوتاش جلوی پیشانیمه همیشه قیچی میکنم...
امروز اونقد پیاده روی کردم پاهام در د میکنند...
اما بهترین صحنه امروز تو بازارچه...یه ماموستای جوان بود...یه قبا از اینایی که جلوش بسته تنش بود...تمیز و اتو کشیده و رنگ شاد زیتونی...فک کنم عمامه اش سفید بود...ریش سیاه و انبوهش از سیاهی برق میزد ...سرحال و شاد بود...دوشادوش خانمش...حالا خانم یه پیرهن قرمز شاد تنش بود...لبه های پیراهن کوردیش و از زیر چادر مشکیش دیدم...یه قرمز خوشرنگ...خانم نقاب داشت فقط چشمهاش و یه ذره از دماغش بیرون بود...با اینکه نقاب داشت شادی رو تو صورتش از پشت نقاب میشد تشخیص داد...داشتن با ماموسا که احتمال زیاد همسرش بود پچ پچ میکرد...صدای خنده خانم و از زیر نقاب شنیدم...اصلا انگار نه انگار اون همه آدم دور و برشون بود...کاملا حواسشون در حین راه رفتن هم به هم بود...توی اون همه بی حجابی مثل دوتا گل رد شدن
احتمالا تازه عروسی کرده بودن چون هر دو جوان و شاد بودن...همه اینها رو در کمتر از 20 ثانیه دیدم ولی کاملا تو ذهنم موند...تو دلم چند لحظه به اون خانم به حجابش به همسرش و به اینکه نیمه دوم و ایمانش تکمیل شده حسودیم شد ولی فقط یه ذره...بیشتر از شادیشون شاد شدم...ددگ هم با من بود ...اونم با من موافق بود
جزء 29
قرآنم نمیتونم بخونم...هر چند سوره های جزء 29 رو خیلی دوست دارم ...این سوره های کوتاه خیلی زیبا هستند تقریبا هم یادم موندن...یه نگاه بندازم میتونم سوره رو بخونمچون اونموقع هم درگیر زیبایی سوره ها شدم هنوز هم درگیرم
.....
خارش حنجره ام با اب نمک و عسل رفع نشد...قرص هم گیرم نیومد...دل زدم به دریا و گفتم بیخیال سوره های مرسلات و انسان و خوندم....دلم میخواست قیامت رو هم بخونم ولی دیگه خارش زیاد شده بود...که چشمم افتاد به حب نشاء هایی(داروی گیاهیه) که از پارسال مونده بود...دوتاش و مکیدم خارش خیلی کم شد ولی صدام گرفت...اما قیامت رو هم خوندم...دیگه تا فردا نباید یه کلمه حرف بزنم
.....
هیچ راهی به نظرم نمیاد...دیگه نباید از صوتم استفاده کنم...بدون صدا هم واقع سخته...
امروز سر سری/چون صوت ندارم فقط مرور سر سری میکنم/ از مزمل تا مرسلات و خوندم...
...
فقط یک راه وجود داره...اون اینه که سوره ها رو فقط گوش بدم...خیلی اذیت میشم از این فکر که نمیتونم...5 ص در روز واقعا برام زیاده...یه جوری حنجره ام خودش و به مریضی زده و گارد گرفته که دلم میسوزه اذیتش کنم...منتظر رحمتت هستم خدایا...یه گشایشی ایجاد کن
اگه شغلم نبود زیاد نگران نمیشدم ولی الان برام ریسکه...افوض امری الی الله انه بصیر بالعباد
روزه قرض 7
ورزش خیلی خوبه ...کاش بتونم ادامه بدم...الان کمر و پاهام بهترن...مشکلم بیشتر تو حنجره است و اینکه تنفس برام سخت میشه...همه اونایی که حنجره اشون درد میگیره اگه کمی زیاد حرف بزنن تو تنفس هم اذیت میشن..مدیرمونم همین حالت منو داره اونم میگفت تو کلاس خفه میشدم وقت تدریس...ر جون یه چیزی گفت جرات ندارم بنویسم میترسم خودمم مبتلا بشم...چون تجربه دارم که گفتن درد و مرض دیگران باعث مبتلا شدن خودمم میشه
خلاصه تعطیلی خیلی حال میده
....
خیلی روز طولانی شده...ساعت هشت و بیست اذانه مغربه...الان ظهره...بوی خوش برنج پیچیده تو خونه...خیلی گرسنه امه...حنجره امم خشک...فقط سه ص قرآن خوندم....دیگه نتونستم...
هوا خیلی متغیر این روزا...یه ساعت بارانه یه ساعت آفتابه...ولی حسابی زمین آب خورد...خدا رو شکر...دماغم کیپ کیپ شده
دلم ش میخواد ...ولی نمیدونم چه طوری...
....
دو ص بعدم خوندم...فک میکنم یه حکمتی توی درد حنجره ام هست...من اگه حنجره ام درد نکنه میشینم روزی دو جزء میخونم چون طاقت نمیارم ...و انوقت کمردرد و پا درد و بی تحرکی میاد سراغم...ولی اینجوری مجبورم 5 ص یا کمتر بخونم...شاید روش درستش هم این باشه...اینجوری با دقت بیشتری میخونم...نمیدونم شایدم خودم و تسکین میدم که قانع بشم
به هر حال حتما به ر جون جواب منفی میدم و باهاش کلاس نمیرم...چون وسوسه ام میکرو بادهم برگردیم کلاس...ولی اصلا عاقلانه نیست این کار ...بخصوص برای من که راهمم دوره...
.....
امروز یه نفر یه صفحه ای لایک کرده یود همه اش عکس غذا بود...به به...واقعا یکی از بهترین تفریحات غذا خوردنه...حسابی دهنم آب افتاد...
.......
احساساتی شدم و جزء سی رو کامل خوندم...موقع افطار هم دوغ خوردم...الان حنجره ام داغانه...فردا اجازه قرآن خوندن ندارم...اگه صبح بیدار شدم و حنجره ام به همین حالت بود باید روزه رو هم بخورم...زیاده روی ممنوع
شروع دوره
ولی هنوز فرصت هست....یه بیسن روزی تا رمضان مانده...میتونم یه کم قرآن بخونم...خوندن قرآن یعنی ارتباطی ضعیف با دنیای مجازی...اگه پهلونش هستی بسم الله...والا دیگه کم نق بزن
از همین لحظه شروع میکنم..از جزء سی...ان شاءالله...
بسم الله الرحمن الرحیم ....یسرلی امری یا الله
.....
سوره های نبا تا بروج رو خوندم....البته صدامم ضبط کردم...خواستم ببینم چقدر توان دارم و میتونم برگردم کلاس...دیدم هیچ توانی ندارم و حنجره ام بدرد برگشتن نمیخوره...چون احساس خفگی بهم دست میده...اونم با خوندن نه ص...باید تو خونه کم کم بخونم...روزی 5 ص ...البته اگه بتونم با چشم...
به سوره بروج رسیدم محتواش تکانم داد...اینهمه مومنین اسیر دست کفارن...
و هم علی ما یفعلون بالمومنین شهود وما نقموا منهم الا ان یومنوا بالله العزیز الحمید
...
خوب شد ده ص برای انرور...دیگه نباید زیاده روی کنم...امروز و عیب نداره....پس شد روزی 5 ص
یه ربع هم ورزش کردم...میخوام بازم ورزش کنم...البته همراه فیلم
اول باید برم برای مامان چای درست کنم.
کجایی زدنگی
الان تو این لحظه هیچ حسی ندارم...نه حس مرگ نه زندگی...احساس پوچی میکنم...
هر چی فک میکنم نمیدونم امتحان فردا رو چطور برگزار کنم خیلی مسخره است...بدون امکانات 5 کلاس یه امتحان...اونم شنیداری...
احساس میکنم نیمه اول زندگیم تموم شده..نیمه دوم شروع شده نیمه ای که هر لحظه امکان داره سوت پایان کشیده بشه...چند ثانیه که قلبم درد گرفت با خودم گفتم اگر الان لحظه مرگ باشه چی...فاتحه ام خونده است...بیشتر بخاطر قرآن میترسم اسم وبلاگمم از همین گرفتم...نیمه دوم... من حرف میزنم اما بعضی وقتا یادم میره و من اوتی الحکمه فقد اوتی خیرا عظیما...
امیدوارم بتونم از این تابستان استفاده بکنم..5 یا 4 روزه قرض هم دارم...
جو و فضایی که آدم توشه خیلی مهمه...جو من اون مذهبی که من دوست دارم نیست...هر چند آدم خودش باید جو درست کنه...
قبلا ها زرنگ تر بودم در جو سازی...اما الان جو من و میسازه
رگ ته رانم پیچ خورد
از مدرسه برگشتم یه دوش آب داغ گرفتم کمی بهتر شدم...ولی هنوز درد دارم...خیلی کله پوکم نباید شنیداری و کتبی میگرفتم واقعا اذیت شدم
هنوز نمیدونم درباره پیشنهاد خانم ن چه کار کنم...شیفت ثابت صبح سخته
....
حدود ساعت 4 بعدازظهره..هنوز یه کم تب دارم و حالت سرگیجه...نمیدونم سرما خوردم و یا مال سرعت بالای ماشینه دیروزه که هنوز تو سرمه...
یه لکه بنفش هم دیدم رو بدنم...مثل همونی که قبلا رو بازو و پشت گردنم بود...احتمالا مال این پارازیتهاس...خلاصه من دست میبرم به قرآن خوندن دیگه مگه خود خدا رحم کنه...
5 ص سومه بقره رو بدون تمرکز و خیلی بد گفتم...فقط یه بار میتونم بگم و دیگه نمیتونم دوباره بخونم اشکالامو رفع کنم
یه قسمت خستگی حنجره ام بخاطر اون ه روانی بود...چون همش پوز میکرد ریکوردر و من مجبور میشدم از اول بگم...هم استرس و هم تکرار و هم خشم حنجره ام و داغون کرد...همون بهتر که از جلوی چشمم دور شد...
خوشحالم که زمان گذشته و تو الانم...یعنی یه دور قرآن تموم شده...دوره راحتتره...آدم یه ذهنیت قبلی داره
حیف بلد نیستم نرم افزار طراحی کنم...والا برای قرآن یه چیز خوب برای حفظ کسانی که مشکل حنجره دارن درست میکردم
نه قیافه ه از جلو چشمم دور میشه نه فکر سال بعد و پست بعد... یعنی الان ه کجاست...پشیمان شده یا نه...
منم دلم ش میخواد...ولی نمیدونم چه جوری...
مخالفم
ما تو اساسش مونده بودیم امی میگفت...
حالا بگذریم نباید یک کلمه حرف بزنم به هر حال نظر خودم و بهش گفتم..خیلیم بدش اومد و فقط حرف خودش و میزد...
قبلاها سفر دوست داشتم...ولی الان دیگه زندگی بی رفت و آمد دوست دارم...همه جای زمین تکراری و مثل همه...
امروز قرآن نخوندم
با چشم خواب آلوده 5 ص دوم بقره و سوره قلم رو گفتم...حدود هفت ص...که باز زیاده روی کردم... روهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود...رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود...رحمت بر پدر شاعرش...روزی یه ص بهتر از یک سال هیچ ص بهاطر زیاده رویه
افوض امری الی الله
حنجره ام دردش بیشتر از وقت مدرسه است...نمیدونم چرا...من فوقش دو سوره کوچولو میخونم...
بوی ادکلن لباسای امی داره خفه ام میکنه...از ترس پروانه های بزرگ دور و بر گل ها جرات باز کردن پنجره رو ندارم...پروانه نیستن...اژدهان اندازه کف دست بزرگ و بد رنگن...
چقد دوست دوست دارم تند تند پشت سر هم این سوره هارو بخونم..ولی نمیشه
خدایا میبینی که...یه پست بی کلام بهم بده تا بتونم قرآن بخونم وانرژی حرف زدنم و برای قرآن بذارم...
هر چند تدریس و واقعا دوست دارم و ترجیح میدم ولی چاره ای نیست...افوض امری الی الله...ان الله بصیر بالعباد
امی رفته با یه دختر شهر دیگه که دوره حرف زده...جرات نداریم زیاد مخالفت کنیم چون عصبانی میشه قهر میکنه....ولی از طرفی همه اش کار خداست....الف و س هم یه دختر دیگه از شهر خودمون براش پیدا کردن...تا ببینیم فردا چی میشه...قراره برن هر دو رو ببینن
.....
سوره حاقه و 5 ص اول بقره رو خوندم...
هوا ابری افتابی گرم و سرد...معلوم نیست چه هوایه...کفش ورزشی هم نخریدم هنوز...باید کمتر بخورم تا ورزش اثر کنه و لاغر بشم...
....
امروز تو سالن ن اومده بود و دوباره پاچه خواری کرد که برم پیشش...هر بار یه چیز جدید میفهمم...امروز میگفت شش کلاس داره امسال...اونا طبقه دومن و اون یکی مدرسه طبقه اول...ولی معاون پرورشی هم داره...
یعنی یه مدرسه 15 کلاسه با دوتا معاون اموزشی و دوتا معاون پرورشی
فردا قراره بریم یه جایی...تا ببینیم سرنوشت قصد چه بازی داره...البته همه اش کار خواست...
قارچ
اتاقمم حسابی تمیز کردم...یعنی تمیز کردیم...به خواهرم پول دادم تمیزش کرد...روم نمیشه همینجوری بگم اتاقم تمیز کن... چون همه زحمتای خونه رو دوششه..فردا قراره توری پنجره امم نصب کنه برام...امروز یه لحظه پنجره رو باز کردم یه حشره گنده اومد تو اتاق...
بعداز ظهر رفتیم قارچ پیدا کنیم ...من و داداش کوچیکه و دو خواهر و شوهر خواهرم...شوهر خواهرم خیلی علمی و تیزه تو قارچ پیدا کردن و استاده...قارچ ها صداش میزنن میگن بیا ما اینجاییم...داداش بزرگم سر این موضوع خیلی غصه میخوره چون هیچ وقت نتونسته یه قارچ پیدا کنه...تو شهر ما میگن هر کس بهره و شانس داشته باشه قارچ پیدا میکنه...ولی من فک میکنم باید روشش بلد باشی و برادر بزرگم مشکل اصلیش اینه چشمش ضعیفه و عینک داره...چشمای تیز برای قارچ پیدا کردن مهمه...مثلا مهمه یه قارچ ناقلا رو که شبیه سنگ هاست تشخیص بدی و این به بینایی ربط داره نه به شانس...یا اینکه سنگی که یه ذره از زمین جدا شده و تکون خورده و معلومه یه چیزی زیرش رشد کرده و یا خاکی که یه کم پف کرده و چند تا ترک ملوس برداشته و معلومه زیرش یه چیزی رشد کرده...و اینا هم به بینایی و تجربه مربوطه نه به شانس...استفاده از کلمه شانس یه جور شجاعت دادن به تجربه دارها و از میدان به در کردن بی تجربه ها و تنبل هاییه که حوصله کسب تجربه ندارن...شوهر خواهرم تقریبا یه کیلو و نیم قارچ پیدا کرد...
میرفت کنار یه سنگ میگفت این زیرش قارچه...سنگ و برمیداشت واقعا زیرش قارچ بود...خاک های ترک خورده رو کنار میزد میگفت زیرش قارچه و واقعا قارچ بود....تو سنگ ها یه قارچ خوشگل پیدا کردکه شبیه چتر بود و استتارش خیلی حرفه ای بود و کاملا شبیه سنگ ها بود...خلاصه من که اولین بارم بود برای قارچ میرفتم امروز بیشتر آموزش دیدم که چطور باید قارچ پیدا کرد...البته یکی دوتا پیدا کردم...یکیشون کهنه بود پرتش کردن...یکیشون یه نوع درختی کرم دار بود و یکی دیگه شونم نمیدونم به چه علتی مقبول شوهر خواهرم نشد...چون اون استاد راهنما بود...دوتا خواهر دیگه ام یکی یه دونه پیدا کرد...اونا اولین بارشون بود تو زندگیشون یه قارچ پیدا کرده بودن و خیلی خوشحال بودن...
بعد قارچ رفتیم از رستوران غذا خریدیم بردیم خونه...من بیشتر برای ورزش و تکون خوردن رفتم ولی خوب بود یه کم آموزش دیدم....
زیاده روی
ظهر دوباره خوابم برد و نزدیک ساعت سه بیدار شدم...هنوز کسلم...سماور و روشن کردم یه چایی بخورم....سه روز روزه هم مونده...بدنم درد میکنه...این ورزش تاثیرش که تا حالا خوب نبوده
سوره های ملک و قلم و خوندم...
احتمالا سرگیجه و کسالتم مال پری بوده.....دیشب نیت روزه کردم ولی صبح حنجره ام خشک بود آب خوردم..خوب شد روزه نگرفتم والا اعصابم خرد میشد
......
امروز زیاده روی کر م و با صدا حدود نه ص خوندم...الان حنجره ام درد میکنه...به علت رفتار احساساتی جریمه میشم و فردا باید بدون صدا بخونم...کم کم...چرا بلد نیستی دختر...ردزی 3 ص با صدا
دنت سپیک
هنوز نمیدونم درباره پیشنهاد خانم ن چه کار کنم...شیفت ثابت صبح سخته
....
حدود ساعت 4 بعدازظهره..هنوز یه کم تب دارم و حالت سرگیجه...نمیدونم سرما خوردم و یا مال سرعت بالای ماشینه دیروزه که هنوز تو سرمه...
یه لکه بنفش هم دیدم رو بدنم...مثل همونی که قبلا رو بازو و پشت گردنم بود...احتمالا مال این پارازیتهاس...خلاصه من دست میبرم به قرآن خوندن دیگه مگه خود خدا رحم کنه...
5 ص سومه بقره رو بدون تمرکز و خیلی بد گفتم...فقط یه بار میتونم بگم و دیگه نمیتونم دوباره بخونم اشکالامو رفع کنم
یه قسمت خستگی حنجره ام بخاطر اون ه روانی بود...چون همش پوز میکرد ریکوردر و من مجبور میشدم از اول بگم...هم استرس و هم تکرار و هم خشم حنجره ام و داغون کرد...همون بهتر که از جلوی چشمم دور شد...
خوشحالم که زمان گذشته و تو الانم...یعنی یه دور قرآن تموم شده...دوره راحتتره...آدم یه ذهنیت قبلی داره
حیف بلد نیستم نرم افزار طراحی کنم...والا برای قرآن یه چیز خوب برای حفظ کسانی که مشکل حنجره دارن درست میکردم
نه قیافه ه از جلو چشمم دور میشه نه فکر سال بعد و پست بعد... یعنی الان ه کجاست...پشیمان شده یا نه...
.....
نمیخوام زیاد سریع پیش برم...این دو جزء و با بقره فعلا دوره میکنم...سوره های جدید و کم کم کم کم میخونم
دلم یه رابطه صمیمی تر میخواد با خدا... من دوری خودم و حس میکنم...
دلم برای ....میسوزه...خدایا همه بنده خودتن...بازم زبان من تند چرخید. غلط کردم...استغفرالله...هر چقد حنجره امو جریمه میکنی آدم نمیشم...باید تو همزه و حجرات لال میشدم
....
امروز خیلی سردم بود و احساس تبم و هنوز دارم ولی خواهرم پیشانیم و لمس کرد گفت خیلیم سرده ولی سرم سنگینه...فقط یه کوچولو
کاش زودتر امتحان درسم تمام بشه تعطیل و آزاد بشم...تدریس و بخاطر این دوس دارم تابستان آزادم
دلم شعر میخواد...شعر پیدات نیست عزیزم...رسمش نیست رفیق نیمه راه باشی...یه دوسه کلمه ای الهام کن......البته میدونم بی مهری از جانب من بود...معذرت میخوام ...واقعا زندگی بدون کلمات خالیه...
دومین روز
واقعا زنای خانه دار گناه دارن...و مردها خیلی بی انصافن اگه کمکشون نکنن..حالا زنای شاغل خانه دار دیگه خدا رحم کنه...حالا بچه دار هم باشن خدا بیشتر رحم کنه...والله
صبح بیدار شدم یه دوش گرفتم و لباسای کثیفم و گذاشتم تو اب و تاید...از لباسشویی خوشم نمیاد...یعنی چون اصلا کار خونه نکردم بلد نیستم روشنش کنم. بعد شروع کردم به درست سالاد و سرح کردن بادمجان و درست کردن گوجه ها...ددگ از قبل برنج و خیس کرده بود و تو اب بود...تا ظهر فقط رسیدم تاهار درست کنم...بدنجش و ددگ درست کرد...بعد ظرفا و لباساماو شستم و چایی دم کر م و چایی دادم به امی...همین...تازه دیشب قبل خواب همه جا رو جارو کردم که صبح مجبور نباشم جارو کنم...حیاط روباره پرشده از برگهای خشک و گل های یاس
همه زندگی یه زن خانه دار همینه...در واقع دور از جونشون مث نوکر و مستخدمنسخت ترین کار مردا به پای خانه داری نمیرسه...تازه همشم میگن چی کار کردی که خسته ای یه زن عاشق میتونه این شرایط و تحمل کنه..زنی که همسر و بچه هاشو دوس داشته باشه...البته زنای بیخیال هم خوبن که زیاد خودشون و تو زحمت نمیندازن...هر کاری میکنی نتیجه زحمتت میره تو شکم دیگران...یا اتاقا زود کثیف میشن دوباره...
هیوک باید برام مستخدم بگیری یا عادلانه کارا رو تقسیم کنیماصلا نمیرسم اینجوری قرآن بخونم من میرم جهاد شهید بشم از دست مدرسه و خانه داری راحت بشماصلا من می خوام مث غارنشینا زندگی کنم...نه جارو دارن...نه ظرف...نه مدرسه
حالا بگذریم...درباره خواب مامان...و اینکه امام رضا میاد شهرمون...دوست برادرم تو بیمارستان امام رضا کار میکنه صندوق امام رضا گذاشتن برای کمک به بیمارا..بیمارستان تو شهر دیگه ای و تو شهر ما نیست...اینم از تشریف فرمایی امام رضا علیه السلام...
این دومین روزه که مامان اینا رفتن...
مسافران
بین خواب و بیداری بودم که رفتن...ولی به محض اینکه صدای بسته شدن در و شنیدم از خواب پریدم...آخه کسی خونه نبود...دوتا برادرم خونه بودم که اونا طبقه پایین خواب بودن ..
طبقه بالا که من توش بودم خالی بود...جای مامان و بیه و بقیه خالی بود...همه جا رو ریخت و پاش کرده بودن..دیگه نتونستم بخوابم...شروع کردم به نظافت چون کمی میترسیدم از حیاط و پشت بام شروع کردم...اونجا بیرون بود و نزدیک اتاق برادرام....حیاط و پشت بام و جارو زدم...بعد اتاقا...بعد لباسای تو لباسشویی و در آوردم پهن کردم رو طناب...ظرفا رو شستم و آشپزخانه رو تمیز کردم و چای دم کردم...همه آشغالا رو گذاشتم تو پلاستیک گذاشتم تو حیاط تا ماشین آشغالی اومد آماده باشه رمی بده ببردش...
الان که کارا تمام شده پاهام درد میکنه...واقعا کار خونه سخته...هنوز ناهارم مونده....رمی رفت امتحان و امی جان که هم که مامان اینا رو برده بود فرودگاه برگشت و الان تو هال خوابیده برای همین یه کم خیالم راحته و میتونم بخوابم
.....
ظهر براشون ماکارونی درست کردم...خیلی خوب در اومد...فقط مشکل پاهام بود که خیلی درد میکرد...همیشه همکارای متاهل میگن ما میایم مدرسه استراحت میکنیم...یعنی کار خونه خیلی سخت تر از کار بیرونه...واقعا راست میگن
متی و مامانش هم اومدن ...مامان متی ماکارونی نمیخوره..باباشم ...خدا در و تخته رو جور کرده...فقط مامان متی ظهر بی ناهار موند...البته یه چیزای خورد ولی غذای گرم نداشت.
بیدون اس داد که تو حرمن...حدود ساعت نه و نیم صبح رسیده بودن مشهد...نزدیک ساعت سه هم تو حرم بودن
.....
حسابی خسته شدم...امروز فقط سه ص قرآن خوندم...ص 26و27و28 بقره..دیگه کشش ندارم
مشهد
فردا قراره مامان و سه نفر دیگه برن مشهد...حالا مامان خواب دیده تو خواب بهش گفتن لازم نیست بریم مشهد امام رضا قراره بیاد شهرمون
چهار روز آشپز نداریم....
.....
یکی دو روزه دارم فک میکنم من هیچوقت زکات ندادم...اصلا نمیدونم من باید زکات بدم یا نه...چون من خودم هیچ دارایی خاصی ندارم...نمیدونم اگه بخوام زکات این پانزده شانزده سال و بدم برای هر سال باید چقدر پول بدم...برادرم گفت حدود یه میلیون برای این سال ها...ولی من میترسم کم باشه...
....
چون بیه داره برای فردا لباس میدوزه هرند از ارتفاع میترسم مجبور شدم خودم توری پنجره رو نصب کنم...الان هوای اتاقم سرده...از سرما خوشم نمیاد
بازگشت
یه بار حدود ساعت دوازده تلفن زنگ زد ...هی زنگ زد ...هی زنگ زد...یکی از فامیلامون...خوب وقتی گوشیو برنمیدارن چرا دوباره مزاحم میشی...بازم خوابن برد اون رمی مارمولک نمیدونم کی رفته بود بیرون که نفهمیدم...مث گربه بیصدا رفته بود نزدیک ساعت یک برگشته زنگ در خونه رو زد...چون میدونم رمی و ف بیخیالن درای طبقه بالا رو بستم و دوباره خوابیدم ساعت نزدیک دو ف اومده بالا ...بعد در بسته بود رفت...بیدار شدم در و باز کردم دوباره کمی بعد ر اومد...ف چون شیفت شب بود از بیمارستان برگشت تمام روز خواب بود و حالا دوتاشون مث جغد بیدارن..خواب منم به هم خورده..غلط کردم گفتم جمعیت زیاد خوبه...
اصلا محکوم کردن یک انسان به بودن جنایته
وقتی عصبی میشم گرسنه میشم...نصفه شبی رفتم کلی نان پنیر و دلمه خوردم...دلمه ام خیلی خوشمزه در اومد...ددگ و س خیلی خوششون اومد...
فردا دیگه راحت میشم از این مسئولیت مسخره...
روز چهارم
امیدوارم فردا برگردن
.....
از امتحان برگشتم خسته و کوفتههمهاتاقا رو جارو کردم و..حیاط و پله ها رو شستم و یه دوش گرفتم...لباسهام و گذاشتم تو اب و تاید ولی هنوز اب نکشیدم...ناهار ددگ یه چیزی درست کرده بود خوردیم بعد ناهار هم ظرف شستم...الان کمرم خیلی درد داره...ددگ رفت دانشگاه...گفتم دیگه لازم نیست برگردی چون مدرسه ام تمام شده...امی هم امشب خونه نیست...من و رمی و ف هستیم فعلا...
الان حوصله برگه ها رو ندارم..خوابم میاد
.....
یه قابلمه متوسط دلمه درست کردم...هیچکس هم خونه نیست بخوره...کمرم الان دیگه در حال نصف شدنه...دوست دارم زودتر نمازهای قضام و بخونم و بمیرم...خوشم نمیاد از احساس ناتوانی
سومین روز
از بس ظرف شستم و جارو کردم کمرم و شانه هام درد میکنند...تقریبا یه خانواده 5 نفری ..سه تا داداش و دوتا دختر و یه بچه کوچولو...ددگ بچه اش نمیذاره کاری بکنه...امتحان دانشگاه هم داره...الان شوهرش بچه رو برده بیرون تا اون درس بخونه...من و رمی فردا ساعت هشت میریم...ددگ ساعت سه...چون ددگ امتحان داره و متی هم نمیذاره کار بکنه...مجبور شدیم فکر ناهار فردا را هم بکنیم...سبزی دلمه خریدیم ...پاک کردم و شستم و خرد کردم...سه تا کار سخت...یه کیلو سبزی بود کمرم شکست
آخر شب میپچم میذارم تو قابلمه برای فردا ظهر...اشتباه کردم گفتم جمعیت زیاد خوبه...جمعیت زیاد وقتی خوبه که پول زیاد هم داشته باشی مستخدم بگیری...والله..الان پسرها میخورن و میخوابن ...من مث کلفت جلو دستشون کار میکنم...البته خوب اونا کارای بیرون و انجام میدن...خرید و نان گرفتن و ...ولی قابل مقایسه نیست
باید مث ماشین کوکی سر ساعت چایی دم کنم صبح و عصر و شب...سرموقع سفره پهن کنم...بعد جمع کنم بعد ظرف بشورم...این یه زن خانه داره
ترجیح میدم نویسنده و شاعر و معلم باشم...شوهر و بچه پیشکش نخواستم...
الان بستنیم و میخورم...چایی هم دم کردم برای امی ولی مسجده...تا برگرده سرد میشه...
بهترین کار اینه منم مث س به فکر یه آپارتمان برای خودم تنهایی باشم...
هیکل اون شعر مسخره چیه گذاشتی...منظورت اینه من..برو پی کارت از جلو چشمم دور شو..
...
شب خونه شلوغ شد...زن داداش و بچه اش هم اومدن..شوهر خواهرمم بود...طفلک ددگ اصلا درس نخوند...شام رو اون درست کرد...به مهمونا هم چایی داد..عصر هم خاله و دخترزاده اش اومده بودن...حالا میدونم س چ زندگی داره... چون جمعیت ما زیاده مهمونی کم میریم و در نتیجه مهمون هم کم میاد...تازه وقتی بیاد دلبخواهیه...چون بقیه هستن من بیرون هم نرم اتفاقی نمیفته...این یه نعمته بزرگه
دلمه رو گذاشتیم برای شام فرداشب...احتمالت مامان اینا پس فردا برگردن...داره بارم سبک میشه...فقط فردا مونده
فردا امتحان درس خودمه...برگه ها و لیست و نمرات...دوباره خرداد اومد...ولی دیگه اعتراضی ندارم...چون شغل شریف و راحتی دارم
خیلی خوابم میاد
الان دیگه خوابم میاد...ولی صدای اذان میاد...چشمام دارن بسته میشن....احساس میکنم فردا دوباره باید
تا خوابم نبرده ب م نماز بخونم...ان ناشئه لیل هی اشد وطائو و اقوم قیلا
قران الفجر کان مشهودا
...
الان آخر شبه...برگه ها رو صحیح کردم و نمرا ها رو وارد دفتر نمره کردم...فردا ان شاءالله بتونم زودی لیستا رو بنویسم...یسرای امری
هم خسته ام هم خوابم میاد...
الحمدالله
صبح زود بیدار شدم...حیاط و پله ها رو شستم...جارو زدم...آشغالا رو جمع کردم دگذاشتم دم در..مقدار سبزی باقی مانده رو با برنجی که دیشب آب کردم دلمه پیچیدم گذاشتم تو یخچال تا بعد بپزمش...برای رمی و بقیه برنج ورسالاد و گوجه درست کردم...بیدون دلمه کهنه دوست دارم اونو گذاشتم برای اونا...یه دوش هم گرفتم...
رمی رو هم بزور فرستادم امتحان...بیدار کردن کسی که شب نخوابیده سخته...بعد امتحان هم نذاشتم از پله ها بیاد بالا فرستادمش نون بگیره...حوصله برگه ها رو ندارم...من و این همه بیخیالی محاله
.....
آخی راحت شدم.. دا رو شکر به سلامت رسیدن خونه..البته با کلی تاخیر حدود ساعت6 بعدازظهر
فردابود نه امروز
نیم خیز شدن برای جاروی حیاط و کوچه کمر و پاهامو داغوم کرده...حالا فهمیدم علت کمر درد مادر چیه...چون اون اغلب حیاط و کوچه رو تمیز میکنه...باید یه جاروی بلند استفاده کرد تا فشار به کمر نیاد...باید یه چوب بلند مث دسته طی به جارو وصل بشه...یکی داشتیم ولی هر چی گشتم پیداش نکردم.
برگه ها همچنان مونده...صحیح نکردم...چون خیلی خسته بودم...حالا امروز مسئول مواظبت از اری هم شده بودم...قرآنم نخوندم...از خونه بزرگ خوشم نمیاد...خونه کوچیک خوبه...تمیز کردنش راحته...ترجیحا بدون درخت...تا برگی برای جارو نباشه..و همکف زمین و بدون پله...
روزه قرض نهم
امروز صبح بازم رو نمره سوم ها فک کردم...
نمره پایانی کتبی و شنیداری رو جمع زدم برای پایانی شنیداری و کتبی کلاسی و شنیداری کلاسی رو جمع زدم تقسیم بر دو با دوتا از مکالمه های کلاسیشون که بهتر بود جمع زدم برا مستمر بعد به همه سه نمره اضافه کردم که در تقسیم میشه یک و نیم...البته اینکارا رو تو پیشنویس انجام دادم...بعد دوباره پشیمان شدم...از اضافه کردن سه نمره پشیمان شدم..و دوباره فک کردم که همون دو نمره ای که حساب کردم برای پایانی و مستمر رد کنم...مشکلم چندتا از تنبلا بودن که تو مثلا مستمر نمره اشون خوب شده بود و قبول بودن و تو پایانی تجدید...یا برعکس
تصمیم گرفتم از نمره پایانی و مستمر هر دانش آموز هر کدام که بهتر بود اونو رد کنم...چون من یه هفته قبل از امتحانات ترم یه امتحان کامل هم کتبی هم شنیداری گرفته بودم...اینطوری هم تنبلا نمره میبردن...هم به کسی نمره اضافه نمیدادم...میشد باحسن ما عملو...اگه کسی تو این روش نمره نیاره دیگه بهش نمره نمیدم...چون نه تو پایانی تلاش کرده نه تو مستمر...به کسانی که مستمر و پایانی برابر داشتن یه نمره اضافه کردم چون برا هر دو امتحان تلاش کردن ...و به سرگروه ها هم دو نمره ای که قول داده بودم و دادم...اینجوری حدود 4 نفر از سوما میفتن...یکی از دانش آموزا هم تو کلاس سوالای خوبی پرسیده بود و نورده و نیم داشت براش بیست رد کردم.
.....
الان شبه..روزه امروز و گرفتم ولی حسابی اعصابم خرد شد.حالم از همه.....به هم میخوره. و بیشتر از همه از اون.....الان حسابی از مجرد بودن راضیم.شاید مشکل من اینه خیلی تخیلی و رمانتیک دنیا رو تصور میکنم.و دنیا جنبه های حیوانیش واقعیه نه خیالی.
دو روز دیگه روزه قرض دارم.میچسبه به رمضان...و هنوز لیستها رو ننوشتم...دیشب بالاخره بعد از مدت ها خواب دیدم...یه کم در هم بر هم بود ولی دیدم.
هنوز نمره
حوصله ندارم...از این کار خوشم نمیاد...کاش یه روشی غیر از نمره برای ارزشیابی عادلانه بود. تصمیم گیری سخته چون میدونم مثلا ب که همه کارای کلاسیش صفره و پایانیش شده هشت پدر و مادر نداره و با عمو و زن زندگی میکنه...البته اینطور که میگن عمو و زن عموش خیلی خوبن..ولی ب خودش پرخاشگره...البته تو کلاس من یه کلمه حرف نمیزنه...ولی میدونم..امسال یه اتفاقی افتاد که ب توش نقش اول بود و...باورم نمیشد...یا ش که ازدواج کرد و رفت و حالا برای امتحانا میاد زن بابا داشت و از طرفی دلشم شوهر میخواست خوب حالا دو گرفته...یا م که کلا صفر گرفته مشکل ذهنی داره و نباید تو مدرسه دانش آموزای عادی باشه...من هیچ چیزی به این دختر یاد ندادم تا ازش ارزشیابی کنم...من تو یه کلاس سی نفر به بالا نمیرسم و روششم بلد نیستم که چطور باید به این دانش آموز آموزش داد...صفر اون نه تقصیر منه نه تقصیر خودش...شهریورم بیاد ...سال دیگه هم بیاد بازم صفر میگیره چون حتی بلد نیست اسمش و بنویسه...من نمیدونم چه نمره ای بذارم
از نوشتن نمره متنفرم...خیلی سعی میکنم عادلانه باشه ولی همیشه قاطی یه کم دروغ میشه...چون سیستم ایراد داره..کتابا ایراد دارن...امکانات نیست...و من نمیتونم نمره کم رو فقط تقصیر خودم یا بچه ها بدونم...شرایط هم هست...
...
فرار فایده نداره...بالاخره باید لیست ها را بنویسم...
...
نمره سوم ها رو هم پیش نویس کردم...چون کتاب سوم ها سخت بود و سوالات استانی بود به همشون یه مقدار ثابت ارفاق یا ارفاغ میکنم.ولی سوال اول و دوما از نمونه های کلاسی بود و برای بچه ها آشنا بود ...اونا نمره خودشونو میذارم.
فردا رو هم روزه قرض میگیرم.ان شاءالله
نمره
....الان شبه...نرسیدم نمره ها رو مرتب کنم...نمره سوم ها مشکله چون بارم امتحان هشت و دوازده است و من مکالمه ها کلاسی رو 5 نمره ای رد گردم...
دیگه حوصله ندارم بقیه اش برا بعد...
دل شب
الان دیگه خوابم میاد...ولی صدای اذان میاد...چشمام دارن بسته میشن....احساس میکنم فردا دوباره باید
تا خوابم نبرده ب م نماز بخونم...ان ناشئه لیل هی اشد وطائو و اقوم قیلا